امشب داشتم نوشته هام رو همینطور زیر و رو می کردم. بعضی ها رو یادم نمی یومد کی نوشتم. بعضی هاش خیلی خصوصی بود و با شرم فراوان و از سر ناچاری نوشته شده بود. سعی کرده بودم با استعاره خود سانسوریم رو دور بزنم. این نوشته ها از همه صادقانه تر بودند و انقدر روم تاثیر گذاشت که انگار کس دیگه ای اون ها رو نوشته باشه. چون آدم تحت تاثیر خودش قرار نمی گیره. نتیجه ی صداقت و شرمی که سعی می کردم ازش فرار کنم (لابد از بس که عجیب قاطی کرده بودم) خیلی شوک آور بود. خیلی. نکبت و بدبختی چیزهای عجیب اند. باید زندگی شان کرد. باید نوشت شان. مسئولیت فاعل بودن سخت است٬ زجرآور است و دانستن این که باید تنها همه ی این ها بود و نکبت را زیست نیز. زندگی بی شک همین است فرزند؛ زیبا و نکبت بار. 



قال کیدو...

به هیچ رو نباید خودآگاهی را از دست داد، حتی به بهانه ی استراحت.







نبرد ملافه های آشفته بود

و صدای یک مرثیه.

خوب که فکر می کنم٬

می بینم همه چیز را خاک گرفته است.

اتاق های تو در توی بی اثاث مان در رخوتی کدر فرو رفته اند.

ما به هیئت مجسمه هایی چوبی

رو در روی هم نشسته ایم.

انگار سالهاست به نفرین نیمه خدایان خشک شده ایم.

در رویای من٬

ما٬ دو نفر آدمک چوبی٬ از همه جا بی خبر ٬

میان ملافه های خاک خورده و در اتاق های تو در تو عشق بازی می کنیم

و از مفاصل مان صدای آهن زنگ زده می آید.


آبان یا شاید هم آذر نود






زمستان

دو روز است یک بند برف می آید. صبح است حالا که می نویسم. برف ریز می آید. سرما تو را به یادم می آورد و برف. من گم شده ام میان افعال بی قاعده٬ تو میان آواهای تک هجایی بی معنا.




 






خانه مرداب بزرگی است. نمی خواهم دیگر گندابش را روی پوستم. نمی خواهم در دور باطل و خیالپردازی های عبث اش هوشیاری ام را از دست بدهم. باید کار کنم. نمی توانم دیگر دیوانه باشم. باید کار کنم. باید خستگی اش لهم کند. باید فرسودگی اش رستگارم کند. نمی توانم دیوانه بمانم.