امروز رفتم چند تا وسیله ی جا مانده را از خانه بردارم. خانه لخت و بی دفاع زیر نور آفتاب که تیز از پنجره ها می تابید. خالی. خانه ای که پنج سال آن همه آشوب و توفان و سرگشتگی  را چپانده بودیم توش. حالا چه خالی... چه خالی و غمبار. می نشینم روی پارکت، پاهایم را دراز می کنم و سیگاری می گیرانم بی آن که هراس سر رسیدن کسی را داشته باشم. آن بیرون کنار بزرگراه دو بی خانمان برای هم چاقو کشیده اند. داد می کشند. تهدید می کنند. التماس هم می کنند. هق هق می کنند. دود در خالی خانه می رقصد. من آرام آرام اشک می ریزم.










نظرات 1 + ارسال نظر
al چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 11:58 ق.ظ http://scenes.blogsky.com

چه خوبه که باز می‌نویسی این‌جا. هر چند دیر به دیر ولی بازم خیلی خوبه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد