می خوای عکس یه قاتلو ببینی؟

اشکال از کجاست؟ شاید باید دوباره موهایم را قیچی کنم.







اشکالی نداره....




این روز از آن توست، 24 ساعت فلان فلان شده برای دویدن و نرسیدن

این روزها... نه این شب ها خواب زیاد می بینم. چند ماه است یک جور احساس ترس که اول حضورش را خیلی نمی فهمیدم مثل خوره شاید افتاده به جانم یا شاید مثلا دارد ریشه می دواند. احساس نا امنی. اول بختک بود بعد آن خواب هایی که یک عده تک تیرانداز دارند بیرون آدم ها را تصادفی بی هیچ دلیلی می کشند. از آن خواب هایی که ما توی خانه ایم صدای زجه ی پدرم می آید و من می دانم اطرافیان من هم به صورت تصادفی ممکن است تیر بخورند. اول سایه شان را پشت پنجره می بینیم که کمین گرفته اند بعد می ریزند توی خانه یا از همان پشت پنجره شروع می کنند به تیراندازی و این احساس وحشتناکی که ممکن است آن تیرها بخورد به حاجی، آمنه یا زهرا که آمده به ما سر بزند. ما همه می دانیم آن بیرون، در پارک کوچک اوین، در بولوار دانشگاه، در همه ی خیابان ها تک تیراندازها به آدم ها شلیک می کنند، آدم هایی مثل ما. اول می ترسیدم حالم بد می شد ولی دیگر عادت کرده ام به خواب ها، به ترس ها، به بختک و دست هایش. با تمام وجود احساس می کنم ریشه گرفتن این ترس را در وجودم. از صداهای بلند می ترسم و می دانم حالا دیگر واقعا فقط خودمم. گاهی صورتم می شکند ولی یاد گرفته ام زندگی کنم با ترس هایم. با آدم هایی که می روند و جای خالی شان را خواب ها پر می کنند و سنگینی بختک. و من چقدر این تنهایی مالیخولیایی را دوست دارم. من چقدر دوست دارم، امین را، دخترخاله ی گم شده را، مادرم را که همه ی ترس هایش را در جان همه ی ما فرو کرده و خودش فرو ریخته و هی سعی دارد بچسبد به آرمان های دهه پنجاهی اش، حاجی را که از هر چهارتایمان موجوداتی بی امنیت ساخته که شب با صدای قژ قژ در صد کیلومتر از جای خود می پرند و گاهی دوستم را که نیست. ترس ریشه می گیرد. من خو می گیرم به ترس و ریشه هایش. گاهی صورتم در هم می شکند اما از این تنهایی پرهیاهو.       

سین٬ همدم چرندترین افکار من و مهجورترین خیالات من.

می دونم این خیلی سوبژکتیوه. محدودیت نداریم ولی.

کلمات از ذهنم می پرند. به کسی نگویید ولی امروز به پارکی رفتم که من را زیر و رو کرد٬ عین یک پر در هوا و به یادم آورد روزگار نه-چیزی را. پارک کوچک و دنج که سه طرفش رو دیوار گرفته بود. چیزهای سیالی را در من زنده کرد. از آن پارک هایی که فقط کسری می تواند سر از آن ها در آورد. خواهش می کنم به کسی نگویید.

مردوک را فراموش نخواهم کرد٬ او را بالاخره یک جایی جا خواهم داد. 

در ضمن سین به ویرگول حساس است٬ من به بختک.

خواب

خوابی که دیدم دیشب چیزی بود شاید به نحسی همه خواب هایی که تازگی می بینم. خواب دیشب آمیزه ای بود از میل٬ فالوس٬ قتل آدمی که معلوم نبود کیست و من حتی جسدش را ندیدم درحالی که یا خودم یا ش. او را کشته بودیم و فقط خون او مانده بود کف حمام و روی لباس زیرهای سفیدی که هر چه می شستیم پاک نمی شد قرمزی شان و خانه ای که معلوم نبود مال کیست و چیست. خواب دیشب ملغمه ای بود از آدم ها و مکان هایی که هر لحظه در حال دگرگونی بودند و تبدیل به آدم ها یا جاهای دیگری می شدند. آن فالوس بزرگ و مریض٬ آن میل مریض و کسل کننده ی من به درهم آمیزی٬ خانه ی خالی و پر از راهروهای به درد نخور و کاشی های تیره ی حمام که خون در آن ها راه گرفته بود... و بعد تلاش من برای سوا کردن لباس زیرهای خونی و سوزاندن آن ها. زیاده عرضی نیست دیگر.