هر لحظه انگار می خواهید خودتان را پرتاب کنید روی ایده آل... عین فیل خودتان را پرت کنید... اما خوب آن ایده آل هم که فکر و خیالش را می کنید، تصویر است و تصویر هم که می دانید از آن شما نیست... با خودم نیستم فقط... با خیلی هام... با همه ام... با همه این هزار تا آدمی که بی شمار نیستیم هر چقدر خودمون رو جرواجر کنیم!









وقتی هوای نوشتن در سر دارم... وقتی مغزم می جوشد دقایق کوتاهی در روز... وقتی تنها... وقتی تنها... 







snapshot



بی خود کسی رو محکوم نکن... بی خود کولی بازی درنیار... آروم بگیر بشین سر جات...  سعی کن آدم بزرگواری باشی.... سلیطه بازی درنیاری... کجکی بشین روی صندلی... دست هات رو آروم بذار روی هم و خیلی نامحسوس رو به دوربین لبخند بزن...   








مریضی از همه سوراخ های بدنم داره می زنه بیرون...




 


غل غل...

به این خودشناسی رسیده ام که بیمارم و این بیماری خودم را ناشی از تضاد که نه شاید تناقض میان خود اندیشنده و خود فاعلم می‌دانم. حال این خود فاعل می‌تواند بالقوه باشد (که میل است) یا بالفعل (که خوب همان عمل است) و نیز می دانم چیزی که این چرخه را به حرکت درمی ‌آورد سرکوب است از هر نوع آن. تا بوده فلاسفه درگیر پیوند جسم و ذهن یا نفس یا چیزی از این دست بوده اند حالا منِ بیمار روانی می‌خواهم تکلیف را یک سره کنم و پیداست که نمی‌شود. آیا اراده است آن میانجی میان ذهن و جسم؟ این اراده‌ ملعون...