آفتاب بی رمق، آفتاب مسموم...


















دلم برای یک سری از حروف الفبا تنگ می شود. ح. می گوید پوستش مرز تمام دانش هاست. می گویم پس من همان جادوگری ام که در جنگل تاریک انتظارت را می کشد (این را هم س. قبلا از قول یکی دیگر گفته بود برایم. یک کله گنده ای) می زند زیر خنده. دلم برای نون هم تنگ شده است که بشینیم روی سکوهای بلند پاهایمان را در هوا تاب بدهیم. که از تلفون عمومی زنگ بزند بگوید توی روزنامه هایی که کف کلاس خیاطی افتاده بوده، یکی از داستان های مدرس صادقی را خوانده. الف برایم یک کارت فرستاده. یک منظره ی روستایی شلوغ. تا چشم کار می کند آدم. انقدر به نقاشی نگاه می کنم تا چشم هایم در بیاید... 







سین می گوید درست پیش از فاجعه خاموشی همه جا را خواهد گرفت. حتی بوسه های تو هم چیزی از تلخی این روزها کم نمی کند...