خوابم عمیق بود. فقط گاهی از سرمای دم صبح به خود می پیچیدم. کم کم از سرما و صدای عوعوی سگ ها که روی زمین های یخ زده جولان می دادند از خواب بیدار شدم. چشمانم را یکباره گشودم. فقط می دیدم. هیچ درکی از اطراف نداشتم. نه بیگانه بود نه آشنا. انگار انتظار داشتم جای دیگری از خواب بپرم و حالا نمی فهمیدم کجا هستم. دست سنگین مردانه ای بی حرکت روی قفسه سینه ام جا خوش کرده بود و من به سختی می توانستم نفس بکشم. حواسم داشت کم کم برمی گشت. چند نفر دیگر هم در اتاق دراز به دراز خوابیده بودند و گاهی خر خر می کردند. گشت و گذار دیشب را به یاد آوردم. همه چیز دوباره به ذهنم هجوم آورد. حرف ها. خنده ها. شوخی ها. طعنه ها. سکوت ها. چشمانم هنوز از خواب سنگینی می کرد. ولی دیگر کار از کار گذشته بود.