آن شب یک بار کامیون شن روی ام خالی کردند. درست پس از قورت دادن اولین لقمه. در خود خمیدم. لب هایم به سنگینی گوی های سربی بود. اشک آرام از گوشه چشمانم راه گرفت. میل به بیرون جهیدن از خود بدنم را بی حس کرد. لب هایم خشک و نیمه جان به حال فریادی خاموش از هم باز شد. فریاد تکه تکه از دهانم بیرون جست. آن شب اشیا از مرز خود خارج شدند و رفتگران با سرعتی باور نکردنی و ریتمی یکنواخت جاروهایشان را بر کف خیابان ها کوفتند. 


نیمه شب است راعی. باید از شهر بیرون بزنیم. موج های دریاچه بی قرار پاهای ما هر بار خود را به ساحل سنگی می رسانند، پس کشیده می شوند.




  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد