سه روز است آ. را بردند بیمارستان و من فقط یکبار دیدمش. رنگ پریده و بی رمق بود. لباس بیمارستان به تنش زار می زد. موهای قرمزش آشفته دورش ریخته بود. بی خیال روسری شده بود و کسی هم بهش گیر نمی داد. سنش از همیشه کمتر می زد. انگار که پانزده سالش باشد. مسیر اتاق تا دستشویی را نیم ساعت طول کشید برود. به هیچ چی بند نبود. بعد هم دیگر نشد ببینمش. هی باید بروم سر کار لعنتی. دیروز و امروز و فردا. از نه صبح تا نه شب. با هیچ کس حرف نمی زنم آن جا. همه به خون هم تشنه اند. نمی دانم چند وقت دیگر می توانم ادامه بدهم. باید فرار کنم. راه ها را گم کنم. چسبیدم به این زندگی و ول کن هم نیستم. یک روز صبح بیدار شوم بی هوا سوار قطار بشوم. بروم پیش نون و بگویم پای مجسمه ی گلی اش را نمی دانم کدام خری شکسته.  




   










انگار هیچ حرفی برای گفتن ندارم. فکر های هرزه ی موذی. همه اش همین. زندگی مثل دندانی است که به عصب رسیده باشد و دردش آدم را دیوانه کند اما باز هم با دندان های دیگرت فشارش بدهی از حرص و درد صورت ات را از شکل بیندازد، حواست را پریشان کند، خیالت را هذیان زده و تب آلود... این درد، این درد اعتیاد آور لعنتی!