دیگری حضور است و فقدان. فقدانش همانقدر دلالت عاطفی دارد که حضورش. دیگری بدون فقدان یعنی ابتذال.
















از اون لابی های گنده... پنجره های بلند... آدم های کوچولو... و در این بحران زهرماری نوشیدن تنهایی... زیر این سقف زیادی بلند....









یک روز صبح از خواب بیدار می شوی و یک هو همه چیز می زند توی ذوقت. یک روز صبح، بعد از کابوس صبح گاهی.. بعد از بختک شب ... بیدار می شوی و همه چیز بدجوری میزند توی ذوقت.







"ویلیام بنکس با نگریستن به تپه های شنی دوردست به رمزی اندیشید: .... با پیش آمدهای مختلف جوهره دوستی شان از بین رفته بود. نمی دانست تقصیر از که بود، منتها پس از مدتی تکرار جایگزین دوستی شده بود. برای تکرار بود که یکدیگر را می دیدند. اما در این محاوره گنگ با تپه های شنی تصدیق کرد که محبتش به رمزی ذره ای کم نشده است؛ بلکه دوستی اش مانند پیکر مرد جوانی که صد سال در میان خزه ها با رنگ سرخ تازه بر لب آرمیده باشد، در حدت و حقیقتش آنسوی خلیج در میان تپه های شنی آرمیده است." 



به سوی فانوس دریایی- ویرجینیا وولف- ترجمه صالح حسینی










اون وسط ها یه لحظه هست که هیچ چیز خارج نمی زنه. همه چیز دقیقا همون جاییه که باید. بعد یه جور خلا به وجود می آد. نه قبلی هست نه بعدی. انگار که یه حفره توی زمان باشه. سکوت و تاریکی. فقط یه لحظه است همون وسط ها. بعدها هم هر چی سعی کردم برش گردونم نشد. سال هاست.