Bir Acayip Adam




«بله او آدم عجیبی بود. جان من بود، وجود من بود. تمام آن روز ها کنار هم راه رفتیم  و به سختی سخن گفتیم. تنها گریه کردیم.»  حالا دیگر از خیال جیغ مرغان دریایی و بوق ممتد کشتی ها و زندان های دوردست آمده ای بیرون. و داستان آن شهر را برای هزارمین بار رها کرده ای. شهر کودتا و عشق و سرخوردگی و افسوس...  افسوس!



کاش کسی بود که می توانستم به او بگویم نگاه کن! به سوسوی زرد چراغ های خیابان  پشت سیم های خاردار که  آسمان کبود غروب را زخم کرده، نگاه کن ! به او بگویم گوش کن! صدای سکوت می آید... می شنوی؟ چشم هایت را ببند، گوش کن...







نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد