به یاد می آوری صدای زن را؟ سپیده دمی را که چهره ی همزادت را پشت شیشه ی اتوبوسی دیدی که یک بار برای همیشه از میدان خواب آلود، که یک بار برای همیشه از کنار عابران پیاده ی منگ، که یک بار برای همیشه گذشت؟ به یاد می آوری قدم های سبک دخترک را، سیاهی شالش را که کشیده می شد روی برف دست نخورده؟ به یاد می آوری خلا صبحگاهی بزرگراه ها را؟ مجسمه های بی چهره ی سیاه پوش را چطور؟

سکوت ات میان همهمه های همیشگی مغاکی است ناگهان بین دو لبخند، بین دو کلمه، بین شوخی های سبکسرانه ی مرسوم در یک تولد حزبی. خودم و تو را تنها می بینم در نمازخانه ی کوچکمان که گریه می کنیم....  




















آدم برفی عزیز، این دانه های برف زیر سوی چراغ از آن شماست. به شما گفته بودم. این ها از کرامات ماست. 














صورت من مسطح است. نه چشم. نه دماغ. نه دهان. بی هیچ کم و کاست مسطح. بگذارید زیر آفتاب ظهرگاهی در همهمه ی اتوبوس ها و ماشین ها بپوسم.   















نیمه شب است حالا. بخشی از کارم را امشب تمام کردم. یک چهارمش را. آن داستان کافکا را هم که نصفه خوانده بودم حالا کامل می دانم؛ در حالی که هنرمند گرسنگی غذایی پیدا نمی کرد باب میلش، ببر حتی آزادی را هم در بن دندان خود نهفته بود. همه ی زندگی مان در تنگاتنگ این شمارش معکوس می گذرد. ما مذبوحانه چنگ می زنیم به هر آن چه که نگاهمان دارد. که نیست که نگاهمان دارد.  









House of Detention



بیشتر وقت ها خلوت است. دود سیگار با بخار دهان و مه در هم می آمیزد. چشم نمی توانم بردارم از آن عمارت بی پنجره ی محصور در میان آن دیوارها که عجیب شبیه دیوار بزرگ چین اند. امروز ردیفی از آدمهای زردپوش را دیدم که لخ لخ کنان و بی رمق در گوشه ای از محوطه راه می رفتند.