نبرد ملافه های آشفته بود

و صدای یک مرثیه.

خوب که فکر می کنم٬

می بینم همه چیز را خاک گرفته است.

اتاق های تو در توی بی اثاث مان در رخوتی کدر فرو رفته اند.

ما به هیئت مجسمه هایی چوبی

رو در روی هم نشسته ایم.

انگار سالهاست به نفرین نیمه خدایان خشک شده ایم.

در رویای من٬

ما٬ دو نفر آدمک چوبی٬ از همه جا بی خبر ٬

میان ملافه های خاک خورده و در اتاق های تو در تو عشق بازی می کنیم

و از مفاصل مان صدای آهن زنگ زده می آید.


آبان یا شاید هم آذر نود






زمستان

دو روز است یک بند برف می آید. صبح است حالا که می نویسم. برف ریز می آید. سرما تو را به یادم می آورد و برف. من گم شده ام میان افعال بی قاعده٬ تو میان آواهای تک هجایی بی معنا.




 






خانه مرداب بزرگی است. نمی خواهم دیگر گندابش را روی پوستم. نمی خواهم در دور باطل و خیالپردازی های عبث اش هوشیاری ام را از دست بدهم. باید کار کنم. نمی توانم دیگر دیوانه باشم. باید کار کنم. باید خستگی اش لهم کند. باید فرسودگی اش رستگارم کند. نمی توانم دیوانه بمانم.