سین٬ همدم چرندترین افکار من و مهجورترین خیالات من.

می دونم این خیلی سوبژکتیوه. محدودیت نداریم ولی.

کلمات از ذهنم می پرند. به کسی نگویید ولی امروز به پارکی رفتم که من را زیر و رو کرد٬ عین یک پر در هوا و به یادم آورد روزگار نه-چیزی را. پارک کوچک و دنج که سه طرفش رو دیوار گرفته بود. چیزهای سیالی را در من زنده کرد. از آن پارک هایی که فقط کسری می تواند سر از آن ها در آورد. خواهش می کنم به کسی نگویید.

مردوک را فراموش نخواهم کرد٬ او را بالاخره یک جایی جا خواهم داد. 

در ضمن سین به ویرگول حساس است٬ من به بختک.

خواب

خوابی که دیدم دیشب چیزی بود شاید به نحسی همه خواب هایی که تازگی می بینم. خواب دیشب آمیزه ای بود از میل٬ فالوس٬ قتل آدمی که معلوم نبود کیست و من حتی جسدش را ندیدم درحالی که یا خودم یا ش. او را کشته بودیم و فقط خون او مانده بود کف حمام و روی لباس زیرهای سفیدی که هر چه می شستیم پاک نمی شد قرمزی شان و خانه ای که معلوم نبود مال کیست و چیست. خواب دیشب ملغمه ای بود از آدم ها و مکان هایی که هر لحظه در حال دگرگونی بودند و تبدیل به آدم ها یا جاهای دیگری می شدند. آن فالوس بزرگ و مریض٬ آن میل مریض و کسل کننده ی من به درهم آمیزی٬ خانه ی خالی و پر از راهروهای به درد نخور و کاشی های تیره ی حمام که خون در آن ها راه گرفته بود... و بعد تلاش من برای سوا کردن لباس زیرهای خونی و سوزاندن آن ها. زیاده عرضی نیست دیگر.

یکی نیست بگه دخترجون تو رو چه حسابی ورمی داری به یه داف دلداری می دی؟ نه واقعا؟