برادر از میدان قدیمی زیبایی می گوید که کارناوالی رقصان و پایکوبان از آن جا می گذرد. از معماری گوتیک ساختمان های قرون وسطایی. از خانه کوچکش در میانه جنگل و هوا که عجیب تمیز است؛ و من ناگهان غمگین می شوم. غمی درست زیر سینه ام.













نیمرخش رو به من، سر جایش بی حرکت نشسته بود. زانوهایش را بغل گرفته بود و سیگار پشت سیگار می گیراند. انگار که او پدر روحانی باشد و من مومنی سرگردان. گفتم من تا این لحظه گناهان زیادی مرتکب شده ام. گفتم لحظه ای نیست که احساس گناه نکنم. هیچ نگفت. گل های داوودی هم.