نیمرخش رو به من، سر جایش بی حرکت نشسته بود. زانوهایش را بغل گرفته بود و سیگار پشت سیگار می گیراند. انگار که او پدر روحانی باشد و من مومنی سرگردان. گفتم من تا این لحظه گناهان زیادی مرتکب شده ام. گفتم لحظه ای نیست که احساس گناه نکنم. هیچ نگفت. گل های داوودی هم.