ب
ودن بیش از مرگ هراسناک است. کاش نمی بودم یا وجودم در چهار دیواری سیمانی محبوس می شد تا خیالم این گونه با وجودم بازی نتواند کند. چهار دیوار سیمانی آن قدر عینی که خیالم را محبوس کند به نه فراتر از آن چهار دیواری. از اراده ی خودم می ترسم مردوک، نه که می ترسم... "امکان" بیچاره ام می کند و واقعیت ولنگار است. 






Get to know yourself

روزی سه بار توی آینه نگاه کن و با صدای بلند بگو "تو هیچ خری نیستی!"





تکه ای از یک نامه ی گم شده


خیالی نیست ملوین... اینجا هیچ کس حال نداره کاری به کار کسی داشته باشه... تو هم که من رو می شناسی از اون آدم هایی نیستم که بخواهم الکی کسی رو قانع بکنم... پس هر وقت خواستی وسایلت رو جمع کن و بیا اینجا... می دونی که ما هم مثل خودت، همه لب و لوچه مون آویزونه... ببخشید اگر سه نقطه ها کلافه ات می کنه... دست خودم نیست اصلا... نمی گم دلم برات تنگ شده، بیا زودتر... نمی گم منتظریم... جمع کن بیا لعنتی!







Oh why was I born with a different face

Why was I not born like the rest of my race

When I look each one starts

When I speak, I offend

Then I'm silent and passive and lose every friend



William Blake






کسالت تا مغز استخوان هایم رخنه کرده است. روزها آفتابی و شب ها سرد و خشک. نه قطارها و نه ریل ها، هیچ کدام معجزتی نکردند. باید اتفاقی بیافتد. باید چیزی بزرگ، چیزی عزیز خراب شود تا رستگار شوم. دلم می خواست روزهای سکوت و کار باشد و شب های خستگی. روزهای سکوت و سردرگمی است و شب ها... حتی نه خستگی.