به خودم می گویم چقدر موجود بی امنیتی هستم و نزدیک است بزنم زیر گریه. دیگریِ عاقلم اما می گوید نه، تو دنیا را فتح خواهی کرد، کرده ای، همین امشب حتی. آن دیگریِ سر در ابرهایم می گوید بوسه ی بی پایان می خواهد اما نمی داند از لبان چه کسی، آغوش می خواهد اما یادش نمی آید آغوش که... به خودم می گویم سیرم از همه کس و یادم نمی آید از چه کسی... ناگهان همه مان، من و دیگری عاقل و دیگری سر در ابرم، در لحظه ای به جا احساس می کنیم هیچ چیز آنقدر ها هم که فکر می کنیم بد نیست و حتی خوب است. با ثبات است. بله فقط در لحظه ای به جا. تنها لحظه ای پیش از لغزیدن...








anti-catharsis




یکی از دلایلی که در این مدت کم فیلم دیده ام یا داستانی خوانده ام، ترس از کوچکترین احساس همذات پنداری با موقعیت و شخصیت هاست. یک همذات پنداری تخریب گر. تهدید کننده حتی. مانده ام پس کجاست آن کاتارسیس لعنتی...  














دیروز جنون را در منخرین ام احساس می کردم. اضطرابی لجام گسیخته نفسم را بند آورده بود. اتاق شش متری را صد بار گز کردم. شب دو ساعت جان کندم تا دست آخر پلک هایم روی هم افتاد. ساعتی بعد. حالا باز بیدارم که درس بخوانم انگار. هنوز اما چیزی راه گلویم را سد کرده است. حیوانی وحشی درونم به زنجیر کشیده ام. بوی جنون می دهند این روزها.  
















زمان هیچ پرتگاهی ندارد













به خانه برمی گردیم...



بله، همینطور که می گذرد آدمی یاد می گیرد زندگی اش تابعی نباشد از یک سری متغیر های غیرخودی و بیرونی و این فضای حیوانی لش گونه را کنار می گذارد. بله، حالا آدمی تنها به کمی زمان احتیاج دارد تا این بی قراری حیوانی هم کمرنگ و محو شود و بعد با خیال راحت شیرجه بزند در گه مطبوع همیشگی. آه که این گه با همه ی تعفن اش دلپذیرترین است!