این روز از آن توست، 24 ساعت فلان فلان شده برای دویدن و نرسیدن

این روزها... نه این شب ها خواب زیاد می بینم. چند ماه است یک جور احساس ترس که اول حضورش را خیلی نمی فهمیدم مثل خوره شاید افتاده به جانم یا شاید مثلا دارد ریشه می دواند. احساس نا امنی. اول بختک بود بعد آن خواب هایی که یک عده تک تیرانداز دارند بیرون آدم ها را تصادفی بی هیچ دلیلی می کشند. از آن خواب هایی که ما توی خانه ایم صدای زجه ی پدرم می آید و من می دانم اطرافیان من هم به صورت تصادفی ممکن است تیر بخورند. اول سایه شان را پشت پنجره می بینیم که کمین گرفته اند بعد می ریزند توی خانه یا از همان پشت پنجره شروع می کنند به تیراندازی و این احساس وحشتناکی که ممکن است آن تیرها بخورد به حاجی، آمنه یا زهرا که آمده به ما سر بزند. ما همه می دانیم آن بیرون، در پارک کوچک اوین، در بولوار دانشگاه، در همه ی خیابان ها تک تیراندازها به آدم ها شلیک می کنند، آدم هایی مثل ما. اول می ترسیدم حالم بد می شد ولی دیگر عادت کرده ام به خواب ها، به ترس ها، به بختک و دست هایش. با تمام وجود احساس می کنم ریشه گرفتن این ترس را در وجودم. از صداهای بلند می ترسم و می دانم حالا دیگر واقعا فقط خودمم. گاهی صورتم می شکند ولی یاد گرفته ام زندگی کنم با ترس هایم. با آدم هایی که می روند و جای خالی شان را خواب ها پر می کنند و سنگینی بختک. و من چقدر این تنهایی مالیخولیایی را دوست دارم. من چقدر دوست دارم، امین را، دخترخاله ی گم شده را، مادرم را که همه ی ترس هایش را در جان همه ی ما فرو کرده و خودش فرو ریخته و هی سعی دارد بچسبد به آرمان های دهه پنجاهی اش، حاجی را که از هر چهارتایمان موجوداتی بی امنیت ساخته که شب با صدای قژ قژ در صد کیلومتر از جای خود می پرند و گاهی دوستم را که نیست. ترس ریشه می گیرد. من خو می گیرم به ترس و ریشه هایش. گاهی صورتم در هم می شکند اما از این تنهایی پرهیاهو.