امروز رفتم چند تا وسیله ی جا مانده را از خانه بردارم. خانه لخت و بی دفاع زیر نور آفتاب که تیز از پنجره ها می تابید. خالی. خانه ای که پنج سال آن همه آشوب و توفان و سرگشتگی  را چپانده بودیم توش. حالا چه خالی... چه خالی و غمبار. می نشینم روی پارکت، پاهایم را دراز می کنم و سیگاری می گیرانم بی آن که هراس سر رسیدن کسی را داشته باشم. آن بیرون کنار بزرگراه دو بی خانمان برای هم چاقو کشیده اند. داد می کشند. تهدید می کنند. التماس هم می کنند. هق هق می کنند. دود در خالی خانه می رقصد. من آرام آرام اشک می ریزم.












خاله ها و دخترخاله ها و دختردایی ها هر روز این جایند. با هم ترشی درست می کنند. سبزی خورد می کنند و اشک هایشان را می ریزند توی دیگ آش.