Oh why was I born with a different face

Why was I not born like the rest of my race

When I look each one starts

When I speak, I offend

Then I'm silent and passive and lose every friend



William Blake






کسالت تا مغز استخوان هایم رخنه کرده است. روزها آفتابی و شب ها سرد و خشک. نه قطارها و نه ریل ها، هیچ کدام معجزتی نکردند. باید اتفاقی بیافتد. باید چیزی بزرگ، چیزی عزیز خراب شود تا رستگار شوم. دلم می خواست روزهای سکوت و کار باشد و شب های خستگی. روزهای سکوت و سردرگمی است و شب ها... حتی نه خستگی.






  


امشب داشتم نوشته هام رو همینطور زیر و رو می کردم. بعضی ها رو یادم نمی یومد کی نوشتم. بعضی هاش خیلی خصوصی بود و با شرم فراوان و از سر ناچاری نوشته شده بود. سعی کرده بودم با استعاره خود سانسوریم رو دور بزنم. این نوشته ها از همه صادقانه تر بودند و انقدر روم تاثیر گذاشت که انگار کس دیگه ای اون ها رو نوشته باشه. چون آدم تحت تاثیر خودش قرار نمی گیره. نتیجه ی صداقت و شرمی که سعی می کردم ازش فرار کنم (لابد از بس که عجیب قاطی کرده بودم) خیلی شوک آور بود. خیلی. نکبت و بدبختی چیزهای عجیب اند. باید زندگی شان کرد. باید نوشت شان. مسئولیت فاعل بودن سخت است٬ زجرآور است و دانستن این که باید تنها همه ی این ها بود و نکبت را زیست نیز. زندگی بی شک همین است فرزند؛ زیبا و نکبت بار.