نبرد ملافه های آشفته بود

و صدای یک مرثیه.

خوب که فکر می کنم٬

می بینم همه چیز را خاک گرفته است.

اتاق های تو در توی بی اثاث مان در رخوتی کدر فرو رفته اند.

ما به هیئت مجسمه هایی چوبی

رو در روی هم نشسته ایم.

انگار سالهاست به نفرین نیمه خدایان خشک شده ایم.

در رویای من٬

ما٬ دو نفر آدمک چوبی٬ از همه جا بی خبر ٬

میان ملافه های خاک خورده و در اتاق های تو در تو عشق بازی می کنیم

و از مفاصل مان صدای آهن زنگ زده می آید.


آبان یا شاید هم آذر نود






نظرات 1 + ارسال نظر
al پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:32 ب.ظ

چقد این خوب بود...
یه دونه دیگه واکردم، با یه "اس" اضافه.
مسخره تر از قبل...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد