«بله او آدم عجیبی بود. جان من بود، وجود من بود. تمام آن روز ها کنار هم راه رفتیم و به سختی سخن گفتیم. تنها گریه کردیم.» حالا دیگر از خیال جیغ مرغان دریایی و بوق ممتد کشتی ها و زندان های دوردست آمده ای بیرون. و داستان آن شهر را برای هزارمین بار رها کرده ای. شهر کودتا و عشق و سرخوردگی و افسوس... افسوس!
کاش کسی بود که می توانستم به او بگویم نگاه کن! به سوسوی زرد چراغ های خیابان پشت سیم های خاردار که آسمان کبود غروب را زخم کرده، نگاه کن ! به او بگویم گوش کن! صدای سکوت می آید... می شنوی؟ چشم هایت را ببند، گوش کن...
هیولایی در من بیدار شده است که رام نمی شود. هیولایی که هر روز تکه ای از بدنم را به دندان می کشد. و چقدر مغز لزجم را دوست دارد. هر روز صبح زبان می کشد بر مغزم با آن زبان زبرش. هیولای مرگ، ترس، به اوج نرسیدن، هیولای ندانم کار و بی دست و پا.
این جا می نویسم که یادم بماند: رها کردم، چون نفسم بند آمده بود.
رها کردم، چون راه گلویم بسته بود. و درست در آستانه خفگی بود که تصمیم گرفتم رها کنم.
یادت بماند.
یادت بماند.
یادم...
امروز رفتم چند تا وسیله ی جا مانده را از خانه بردارم. خانه لخت و بی دفاع زیر نور آفتاب که تیز از پنجره ها می تابید. خالی. خانه ای که پنج سال آن همه آشوب و توفان و سرگشتگی را چپانده بودیم توش. حالا چه خالی... چه خالی و غمبار. می نشینم روی پارکت، پاهایم را دراز می کنم و سیگاری می گیرانم بی آن که هراس سر رسیدن کسی را داشته باشم. آن بیرون کنار بزرگراه دو بی خانمان برای هم چاقو کشیده اند. داد می کشند. تهدید می کنند. التماس هم می کنند. هق هق می کنند. دود در خالی خانه می رقصد. من آرام آرام اشک می ریزم.