صورت من مسطح است. نه چشم. نه دماغ. نه دهان. بی هیچ کم و کاست مسطح. بگذارید زیر آفتاب ظهرگاهی در همهمه ی اتوبوس ها و ماشین ها بپوسم.
نیمه شب است حالا. بخشی از کارم را امشب تمام کردم. یک چهارمش را. آن داستان کافکا را هم که نصفه خوانده بودم حالا کامل می دانم؛ در حالی که هنرمند گرسنگی غذایی پیدا نمی کرد باب میلش، ببر حتی آزادی را هم در بن دندان خود نهفته بود. همه ی زندگی مان در تنگاتنگ این شمارش معکوس می گذرد. ما مذبوحانه چنگ می زنیم به هر آن چه که نگاهمان دارد. که نیست که نگاهمان دارد.
بیشتر وقت ها خلوت است. دود سیگار با بخار دهان و مه در هم می آمیزد. چشم نمی توانم بردارم از آن عمارت بی پنجره ی محصور در میان آن دیوارها که عجیب شبیه دیوار بزرگ چین اند. امروز ردیفی از آدمهای زردپوش را دیدم که لخ لخ کنان و بی رمق در گوشه ای از محوطه راه می رفتند.