دیروز جنون را در منخرین ام احساس می کردم. اضطرابی لجام گسیخته نفسم را بند آورده بود. اتاق شش متری را صد بار گز کردم. شب دو ساعت جان کندم تا دست آخر پلک هایم روی هم افتاد. ساعتی بعد. حالا باز بیدارم که درس بخوانم انگار. هنوز اما چیزی راه گلویم را سد کرده است. حیوانی وحشی درونم به زنجیر کشیده ام. بوی جنون می دهند این روزها.  
















زمان هیچ پرتگاهی ندارد













به خانه برمی گردیم...



بله، همینطور که می گذرد آدمی یاد می گیرد زندگی اش تابعی نباشد از یک سری متغیر های غیرخودی و بیرونی و این فضای حیوانی لش گونه را کنار می گذارد. بله، حالا آدمی تنها به کمی زمان احتیاج دارد تا این بی قراری حیوانی هم کمرنگ و محو شود و بعد با خیال راحت شیرجه بزند در گه مطبوع همیشگی. آه که این گه با همه ی تعفن اش دلپذیرترین است! 
















به یاد می آوری صدای زن را؟ سپیده دمی را که چهره ی همزادت را پشت شیشه ی اتوبوسی دیدی که یک بار برای همیشه از میدان خواب آلود، که یک بار برای همیشه از کنار عابران پیاده ی منگ، که یک بار برای همیشه گذشت؟ به یاد می آوری قدم های سبک دخترک را، سیاهی شالش را که کشیده می شد روی برف دست نخورده؟ به یاد می آوری خلا صبحگاهی بزرگراه ها را؟ مجسمه های بی چهره ی سیاه پوش را چطور؟

سکوت ات میان همهمه های همیشگی مغاکی است ناگهان بین دو لبخند، بین دو کلمه، بین شوخی های سبکسرانه ی مرسوم در یک تولد حزبی. خودم و تو را تنها می بینم در نمازخانه ی کوچکمان که گریه می کنیم....  




















آدم برفی عزیز، این دانه های برف زیر سوی چراغ از آن شماست. به شما گفته بودم. این ها از کرامات ماست.