در این جا بازارف ِ نیهیلیست دارد برای آخرین بار از آرکادی، آن «بچه اعیان لیبرال»، دوست و شاگردش، خداحافظی کند. آرکادی به زودی با کاتیا ازدواج خواهد کرد:

             

 ... چه فایده که خود را گول بزنیم، ما برای همیشه خداحافظی می کنیم و تو هم خود این را احساس می کنی. تو رفتار عاقلانه ای کردی. تو برای زندگی  تلخ و بی نمک، یعنی زندگانی منفرد ما خلق نشده ای. در تو نه جسارت و نه بغض هست، بلکه فقط شجاعت و گستاخی جوانی موجود است و این به درد کار ما نمی خورد. شما نجبا جز آن که بزرگوارانه تسلیم شوید و یا به جوش و خروش در آیید، نمی توانید قدم مهمی بردارید... و این هم ارزشی ندارد. مثلا شما نمی جنگید و خود را شجاع تصور می کنید. اما ما می خواهیم بجنگیم. می فهمی، گرد و خاک ما چشمان تو را کور خواهد کرد، اعمال ما تو را لکه دار خواهد کرد... تو اصلا به ما نرسیده ای، تو بدون این که مایل باشی از خودت خوشت می آید. دوست داری به خود دشنام دهی، ولی ما از این کار حوصله مان سر می رود. ما اشخاص دیگری را لازم داریم، ما دیگران را باید بشکنیم. تو آدم خوبی هستی، اما با این همه تو بچه اعیان لیبرالی بیش نیستی. 

آرکادی با صدای محزونی پرسید: تو برای همیشه با من خداحافظی می کنی و چیز دیگری نمی توانی به من بگویی؟               


پدران و پسران

ایوان تورگینف

ترجمه ی مهری آهی


در این جا بازارف ِ نیهیلیست دارد برای آخرین بار از آرکادی، آن «بچه اعیان لیبرال»، دوست و شاگردش، خداحافظی کند. آرکادی به زودی با کاتیا ازدواج خواهد کرد:

             

 ... چه فایده که خود را گول بزنیم، ما برای همیشه خداحافظی می کنیم و تو هم خود این را احساس می کنی. تو رفتار عاقلانه ای کردی. تو برای زندگی  تلخ و بی نمک، یعنی زندگانی منفرد ما خلق نشده ای. در تو نه جسارت و نه بغض هست، بلکه فقط شجاعت و گستاخی جوانی موجود است و این به درد کار ما نمی خورد. شما نجبا جز آن که بزرگوارانه تسلیم شوید و یا به جوش و خروش در آیید، نمی توانید قدم مهمی بردارید... و این هم ارزشی ندارد. مثلا شما نمی جنگید و خود را شجاع تصور می کنید. اما ما می خواهیم بجنگیم. می فهمی، گرد و خاک ما چشمان تو را کور خواهد کرد، اعمال ما تو را لکه دار خواهد کرد... تو اصلا به ما نرسیده ای، تو بدون این که مایل باشی از خودت خوشت می آید. دوست داری به خود دشنام دهی، ولی ما از این کار حوصله مان سر می رود. ما اشخاص دیگری را لازم داریم، ما دیگران را باید بشکنیم. تو آدم خوبی هستی، اما با این همه تو بچه اعیان لیبرالی بیش نیستی. 

آرکادی با صدای محزونی پرسید: تو برای همیشه با من خداحافظی می کنی و چیز دیگری نمی توانی به من بگویی؟               



                                                                                                         پدران و پسران

                                                                                                         تورگنیف- ترجمه ی                                                                                                          مهری آهی




این آسمان غم زده غرق ستاره هاست*





می گویم، چه شد رفتی؟ پی ساختمان می گشت هنوز. یک ساعت بعد پیغام می دهد برای پول نبود. لبخند. مبهوت ام. می خواهم تمام شهر را بالا بیاورم. می خواهم تمام پنج سال دانشگاه و دو سال آینده و یک ترم سین را یک جا بالا بیاورم. می خواهم تمام گذشته و آینده، بیست و سه سال و سی سال و پنجاه سال و یک قرن را بالا بیاورم. سیاه است آسمان. سوی ستاره ها را می بلعد انگار این سیاهی اش. 







* اینجا







به خودم می گویم چقدر موجود بی امنیتی هستم و نزدیک است بزنم زیر گریه. دیگریِ عاقلم اما می گوید نه، تو دنیا را فتح خواهی کرد، کرده ای، همین امشب حتی. آن دیگریِ سر در ابرهایم می گوید بوسه ی بی پایان می خواهد اما نمی داند از لبان چه کسی، آغوش می خواهد اما یادش نمی آید آغوش که... به خودم می گویم سیرم از همه کس و یادم نمی آید از چه کسی... ناگهان همه مان، من و دیگری عاقل و دیگری سر در ابرم، در لحظه ای به جا احساس می کنیم هیچ چیز آنقدر ها هم که فکر می کنیم بد نیست و حتی خوب است. با ثبات است. بله فقط در لحظه ای به جا. تنها لحظه ای پیش از لغزیدن...








anti-catharsis




یکی از دلایلی که در این مدت کم فیلم دیده ام یا داستانی خوانده ام، ترس از کوچکترین احساس همذات پنداری با موقعیت و شخصیت هاست. یک همذات پنداری تخریب گر. تهدید کننده حتی. مانده ام پس کجاست آن کاتارسیس لعنتی...