کسالت تا مغز استخوان هایم رخنه کرده است. روزها آفتابی و شب ها سرد و خشک. نه قطارها و نه ریل ها، هیچ کدام معجزتی نکردند. باید اتفاقی بیافتد. باید چیزی بزرگ، چیزی عزیز خراب شود تا رستگار شوم. دلم می خواست روزهای سکوت و کار باشد و شب های خستگی. روزهای سکوت و سردرگمی است و شب ها... حتی نه خستگی.






  

نظرات 1 + ارسال نظر
al پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:33 ق.ظ

شب‌ها هیچی نیست دیگه کلآ... رفع کتی هم نیست حتی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد