کسالت تا مغز استخوان هایم رخنه کرده است. روزها آفتابی و شب ها سرد و خشک. نه قطارها و نه ریل ها، هیچ کدام معجزتی نکردند. باید اتفاقی بیافتد. باید چیزی بزرگ، چیزی عزیز خراب شود تا رستگار شوم. دلم می خواست روزهای سکوت و کار باشد و شب های خستگی. روزهای سکوت و سردرگمی است و شب ها... حتی نه خستگی.
شبها هیچی نیست دیگه کلآ... رفع کتی هم نیست حتی.