دیروز جنون را در منخرین ام احساس می کردم. اضطرابی لجام گسیخته نفسم را بند آورده بود. اتاق شش متری را صد بار گز کردم. شب دو ساعت جان کندم تا دست آخر پلک هایم روی هم افتاد. ساعتی بعد. حالا باز بیدارم که درس بخوانم انگار. هنوز اما چیزی راه گلویم را سد کرده است. حیوانی وحشی درونم به زنجیر کشیده ام. بوی جنون می دهند این روزها.  









نظرات 2 + ارسال نظر
painkiller یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:40 ب.ظ

?is there a raging bull inside you too

چرخدنده سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:51 ب.ظ

من میدونم چیه! دله که تنگ شده! :دی هوهو!
با بَدان معاشرت کن، درست میشه...

دلم برات تنگ شده، سبد سبد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد