دیروز جنون را در منخرین ام احساس می کردم. اضطرابی لجام گسیخته نفسم را بند آورده بود. اتاق شش متری را صد بار گز کردم. شب دو ساعت جان کندم تا دست آخر پلک هایم روی هم افتاد. ساعتی بعد. حالا باز بیدارم که درس بخوانم انگار. هنوز اما چیزی راه گلویم را سد کرده است. حیوانی وحشی درونم به زنجیر کشیده ام. بوی جنون می دهند این روزها.
?is there a raging bull inside you too
من میدونم چیه! دله که تنگ شده! :دی هوهو!
با بَدان معاشرت کن، درست میشه...
دلم برات تنگ شده، سبد سبد!