Tabla rosa





خیابان های رخوتناک زیر نور زرد چراغ های نیمه شب. مگر افتادن برگی، صدای جاروی رفتگران خیابانگرد یا ناله های شهوتناک گربه ای بر می آشفت خیالش را. راه می رفتند. سر فرو افتاده و دست در جیب و خموده. سینه یکی خس خس می کرد. دیگری هق هق فروخفته ای در گلو امانش را می برید. از گوشه خیابان در امتداد شمشادها ترس خورده قدم برمی داشتند. جلوتر زیر نور چراغ ماشین سفیدی ایستاده بود. درش باز بود و یک نفر کنار در روی زمین زانو زده بود. سرش پیدا نبود. تقلا می کرد. سایه سیاه دیگری داخل ماشین بالا و پایین می شد. قدم هایشان فرو مرد. آرام طول خیابان را بازگشتند. پیچیدند در کوچه ای تاریک. سیاهی، غلیظ و قیرگونه سایه هاشان را در خود بلعید. صدای آواز دور شبگردی مست در کوچه می پیچید. 

    












نمی دانم کدام جهنم دره ای بود. یک شهر دورافتاده اروپایی. ه. هم آمد آنجا دیدن ما. خیلی از دیدن هم تعجب نکردیم بعد از این همه سال. من در فکر این بودم که بیرون چند بطری زهرماری ارزان پیدا کنم. دو تا تی شرت هم بیشتر نداشتم برای کل سفر. حمام هم باید می رفتم. معذب بودم. اظطراب داشتم. به محیط عادت نمی کردم. به آن تاریکی دلگیر. به آن دشت خفه کننده اطراف خانه. به میدان شهر و معماری آشفته اش. به سکوت گرگ و میش اش. از خواب که بیدار شدم خستگی سفر به تنم مانده بود. خانه بیگانه بود. تخت بیگانه بود. خواهر بیگانه بود. 

جایی در خلا ذهنم هنوز  زنده اند. یکی رویا و دیگری کابوس. جایی در بی زمانی و مکانی ذهنم، موج های دریاچه ای در تاریکی سیاه شب می خورند به مچ پاهایم و آرام پس می کشند. صدای چند مرد در آن نزدیکی می آید که به زبان محلی آواز می خوانند. انگار آواز زن و کوهستان و مرگ. لحظه ای بعد در شهر کثیفی پرسه می زنم. خیابان ها شلوغ است. همه به زبانی ناآشنا حرف می زنند. دستفروشان فریاد می زند. مردان وسط خیابان دعوا می کنند. زنان آرام عبور می کنند. از بلندگوهای شهر اوراد آسمانی، نخراشیده پخش می شود. آن دیگری در ذهنم جان می گیرد. شهر دور افتاده کوهستانی با ساختمان های یک دست و بندهای رخت از این پنجره به آن پنجره. رودخانه ای از میان شهر می گذرد. در هتلی تاریک و بدون سکنه زندگی می کنیم. عصر ها به کافه ی نینو، زن سیاه پوش گرجی می رویم و او تمام مدت آلبوم خانوادگی اش را نشانمان می دهد و  از دختر و پسرش تعریف می کند، این که حالا آن ها چه می کنند و چرا در گرجستان مانده اند و پیش مادرشان زندگی نمی کنند. ظهرگاه است. یک ماشین نظامی سر کوچه ای جا خوش کرده و سربازی تا نیم تنه از گردی سقف اش بیرون آمده، دستش را زیر چانه زده و بی خیال آدامس می جود. نینو بر می گردد پشت پیشخوان. دو پسر وارد می شوند و پشت میز کناری ما می نشینند. آن که کوتاه تر است می پرسد اهل کجا هستیم. بحث پا می گیرد. آن دیگری که بلندتر است زبان نفهم است و تمام این مدت فقط لبخند می زند. با هم می زنیم بیرون. تا شب به پایان برسد، بطری بطری خالی شده و پسر از مرشد و مارگاریتا گفته و از آرمان شهرش و رقصیدیم و خندیدیم. شب است. پشت میز نشسته ایم. یکباره ساکت می شویم و همه خیره می شویم به مرد تازه وارد. مرد به سمت میز نزدیک آشپزخانه می رود و با چند نفر سلام می کنند. موقع روبوسی تنها کنار سرهاشان را آرام می زنند به هم. کمال، دوست صاحب کافه و فرزند خلف خاورمیانه، می گوید مرد از نژاد گرگ است. سالن نمایش تاریک است جلوی پایم را نمی بینم. صدای رسایش از پشت سر بلند می شود. چیزی شبیه اپرا. برمی گردم. در روشنایی چارچوب در ایستاده و صدایش همه ی سالن را گرفته. سردم می شود. به خیال قیمت ارزانش رفتیم آن جا. شبی چهل تا. دستشویی و حمام با بقیه اتاق ها مشترک بود. ظهر بود شاید. صدای دخترک را از دستشویی شنیدم که صدایم می کرد. بدو رفتم. نیمه لخت ایستاده بود و زل زده بود به حشره ی درشتی که روی زمین بود. شاخک های درشتی داشت. چیزی بین ملخک و پروانه. ترکیبی از همه ی حشراتی که تا به حال دیده بودم. پوستش خال خالی بود. انگار بالهایش شکسته باشد به سختی خودش را روی زمین می کشاند. سعی کردم با پا لهش کنم. تا صدای له شدنش را زیر دمپایی پلاستیکی حس کردم پایم را پس کشیدم. بدنش کج شده بود و می لنگید. به دخترک گفتم برود حمام تا من بروم پسرک پشت پیشخوان را صدا کنم. تا من و پسرک برگردیم، حشره مرده بود. بی حرکت روی زمین جا خوش کرده بود. پسرک نگاهی اش کرد و خندید، با زبان شکسته بسته اش گفت، «این؟ پَرپَروک!» شب است، باز دریاچه و شهابی که فکر می کنم در آسمان دیده ام و خیال کوهستان. کمال، فرزند خلف خاور میانه، رفته جایی همان نزدیکی ها سرپا بشاشد.   








انگار دارم گمش می کنم. یا شاید مدتی است گمش کرده ام. بیچاره او. بیچاره من. 











خیال رستگاری با بالهای مومی در آن گرماگرم نیم روز خرداد...



















هست شب...