آن شب یک بار کامیون شن روی ام خالی کردند. درست پس از قورت دادن اولین لقمه. در خود خمیدم. لب هایم به سنگینی گوی های سربی بود. اشک آرام از گوشه چشمانم راه گرفت. میل به بیرون جهیدن از خود بدنم را بی حس کرد. لب هایم خشک و نیمه جان به حال فریادی خاموش از هم باز شد. فریاد تکه تکه از دهانم بیرون جست. آن شب اشیا از مرز خود خارج شدند و رفتگران با سرعتی باور نکردنی و ریتمی یکنواخت جاروهایشان را بر کف خیابان ها کوفتند.
نیمه شب است راعی. باید از شهر بیرون بزنیم. موج های دریاچه بی قرار پاهای ما هر بار خود را به ساحل سنگی می رسانند، پس کشیده می شوند.
شبح آن گونه نبود که فکرش را می کردی. پیرمردی لگوری بود. نیمی از صورتش هم نسوخته بود. صورتک هم نداشت. صدایش خش دار، چشم هایش خاکستری کمرنگ و خاکستری در سفیدی چشم هایش محو و موهایش چرب و آشفته. شاید هم نه آن قدر پیر که گفتم. اما شبح آن چیزی نبود که خیالش را می کردی. هر شب در زیرشیروانی کل و کثیف اپرا مهمانی بود. پیکر ها لخت و درهم تنیده. آلت ها در هم پیچیده. آدم ها، همان آدم ها که روز هول شبح خیالشان را برمی آشفت، شب را در مهمانی زیرشیروانی بدون لباس و صورتک همچون عروسک های چوبی می رقصیدند. من گوشه ای ایستاده بودم و دخترک که مرا آن جا برده بود جایی دیگر از خود بی خود. پیرمرد پی من می گشت و من حتی گریزان نبودم... مرا یافته بود. جایی دیگر بودیم. نشسته بودیم پشت یک میز. هوا گرفته بود. شبح دستم را از مچ گرفت با دست دیگر چوبی گداخته برداشت و دستم را سوزاند. صدای جز جز کردنش را شنیدم. پوست دستم جمع شد. سوزشش نفسم را برید. دستم را که رها کرد، سیگار نیمه روشنم را بر پوست کبره بسته دستش له کردم. آسمان سراسر سفید و تهدیدگر بالای سرمان معلق بود. شبح آنی نبود که فکرش را می کردی و من حتی خودم نبودم.