"ویلیام بنکس با نگریستن به تپه های شنی دوردست به رمزی اندیشید: .... با پیش آمدهای مختلف جوهره دوستی شان از بین رفته بود. نمی دانست تقصیر از که بود، منتها پس از مدتی تکرار جایگزین دوستی شده بود. برای تکرار بود که یکدیگر را می دیدند. اما در این محاوره گنگ با تپه های شنی تصدیق کرد که محبتش به رمزی ذره ای کم نشده است؛ بلکه دوستی اش مانند پیکر مرد جوانی که صد سال در میان خزه ها با رنگ سرخ تازه بر لب آرمیده باشد، در حدت و حقیقتش آنسوی خلیج در میان تپه های شنی آرمیده است."
به سوی فانوس دریایی- ویرجینیا وولف- ترجمه صالح حسینی
بشینم یه وقتی وولف بخونم راستی. عذاب وجدان شد برام این یه تیکه.