دلم برای یک سری از حروف الفبا تنگ می شود. ح. می گوید پوستش مرز تمام دانش هاست. می گویم پس من همان جادوگری ام که در جنگل تاریک انتظارت را می کشد (این را هم س. قبلا از قول یکی دیگر گفته بود برایم. یک کله گنده ای) می زند زیر خنده. دلم برای نون هم تنگ شده است که بشینیم روی سکوهای بلند پاهایمان را در هوا تاب بدهیم. که از تلفون عمومی زنگ بزند بگوید توی روزنامه هایی که کف کلاس خیاطی افتاده بوده، یکی از داستان های مدرس صادقی را خوانده. الف برایم یک کارت فرستاده. یک منظره ی روستایی شلوغ. تا چشم کار می کند آدم. انقدر به نقاشی نگاه می کنم تا چشم هایم در بیاید... 





نظرات 3 + ارسال نظر
painkiller یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:09 ب.ظ

آدم خیلی وقتا حرف نمی‌زنه بلکه حرف زده می‌شه.

کیدو یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:35 ب.ظ

برش داشتم اون تیکه رو... موافقم بات.. اصلا می شه این گزاره رو تجویزیش کرد "آدم نباید حرف بزنه، باید حرف زده بشه"

painkiller دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:24 ب.ظ

اوهوم. و این‌که این نوشته از قبلی بُلندتره پس 2-0 به نفعِ ما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد