دلم برای یک سری از حروف الفبا تنگ می شود. ح. می گوید پوستش مرز تمام دانش هاست. می گویم پس من همان جادوگری ام که در جنگل تاریک انتظارت را می کشد (این را هم س. قبلا از قول یکی دیگر گفته بود برایم. یک کله گنده ای) می زند زیر خنده. دلم برای نون هم تنگ شده است که بشینیم روی سکوهای بلند پاهایمان را در هوا تاب بدهیم. که از تلفون عمومی زنگ بزند بگوید توی روزنامه هایی که کف کلاس خیاطی افتاده بوده، یکی از داستان های مدرس صادقی را خوانده. الف برایم یک کارت فرستاده. یک منظره ی روستایی شلوغ. تا چشم کار می کند آدم. انقدر به نقاشی نگاه می کنم تا چشم هایم در بیاید...
آدم خیلی وقتا حرف نمیزنه بلکه حرف زده میشه.
برش داشتم اون تیکه رو... موافقم بات.. اصلا می شه این گزاره رو تجویزیش کرد "آدم نباید حرف بزنه، باید حرف زده بشه"
اوهوم. و اینکه این نوشته از قبلی بُلندتره پس 2-0 به نفعِ ما