نیمرخش رو به من، سر جایش بی حرکت نشسته بود. زانوهایش را بغل گرفته بود و سیگار پشت سیگار می گیراند. انگار که او پدر روحانی باشد و من مومنی سرگردان. گفتم من تا این لحظه گناهان زیادی مرتکب شده ام. گفتم لحظه ای نیست که احساس گناه نکنم. هیچ نگفت. گل های داوودی هم.    







نظرات 1 + ارسال نظر
painkiller دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 ق.ظ

چقد خوب بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد