گفتم خوب حالا اسمت چیه؟ گفت هایکو. با یه مشت نره خر اومده بود نشسته بود کنارمون. گفت اون یکی هم اسمش آرارته. گفتم می دونی اسمت اسم یه جور شعر ژاپنی یه؟ گفت آره، رفتم تو اینترنت سرچ کردم. این وسطا اون یارو آرارت هم هی داد می زد یاخشی! یاخشی! و گیلاسش رو می کوبند به گیلاس های ما. گفتم اما اسمت خیلی قشنگه. آرارات بازوش رو آورد جلو و خالکوبی اش رو نشونمون داد... هایکو گفت این که می بینید رو بازوش نماد قدرت مردانه است. آرارت گیلاس اش رو برد بالا و باز داد زد یاخشی! یاخشی! ما هم گفتیم یاخشی. باز گفتم اسمت خیلی قشنگه ها. بعد هم گفتم ما خسته شدیم دیگه باید بریم که هایکو گفت نرید حالا بیاید بریم چشمه هه. گفتیم چشمه هه کجاست؟ گفت همین نزدیکی ها. گفتیم الان دیره. گفت نه دیر نیست. دو نصف شب بود. گفتیم نه آخه ما خوابمون می آد. باشه بعدن. گفت نه آخه ما بعدن نمی تونیم. باید بریم کار کنیم تو همون کمپانی لعنتی که تو این شهر تکه. ما باز گفتیم نه. گفت آره. گفتیم آخه... گفت بریم. مگه به من اعتماد ندارید؟ من دوست شمام. یک ساعت هم نبود با هم نشسته بودیم تو کافه.  پشتم بود به پیشخون. نینو صاحاب کافه رو نمی دیدم. یه ساعت پیش اش عکس بچه هاش رو نشون داده بود بهمون گفته بود تو تفلیس زندگی می کنن و این بیچاره این جا از آن ها خیلی دور بود ولی خوب این جا کار می کرد و کافه داشت و چه می شد کرد. موهاش حسابی سیاه بود. جمع کرده بود بالای سرش یه کلاه سایبون دار هم گذاشته بود سرش. لباساش همه سیاه بود. یه تاپ سیاه با آستین های توری سیاه. دور چشمش هم تا می تونست سیاه کرده بود. رو میز کنار پیشخون می نشست و آرنجش ها رو تکیه می داد به میز، سرش رو می انداخت پایین و انجیل می خوند. گاهی زیر چشمی از زیر سایبون کلاهش یه نگاهی می انداخت به مشتری هاش. حالا هم که پشتم بود نمی دیدمش. ولی حتما زیر چشمی نگاهمون می کرد. گفتم خوب بریم ولی باید زود برگردیم چون که ما خسته ایم، می دونی که. گفت بریم. گفتم بریم. بعد بلند شدیم. دامنه بلند بود و هی می پیچید به پام و می لنگیدم. کله ام هم گرم شده بود حسابی. یادم رفت خوب به نینو نگاه کنم. اما میم گفت خوب نگاه کرده و انگار که ترس تو چشماش نی نی می زده. خیالی نبود. رفته بودیم دیگر... یه ربع ساعتی تو جاده خاکی تو تاریکی رفتیم. جز نور چراغ های ماشین هیچ روشنایی دیگری نبود. ماشین هم عین یه جهاز روی آب دریا تلو تلو می خورد. که یهو ایستادن. گفتن رسیدیم. همین جاست. پریدم پایین. رفتم یه وری. هایکو گفت این کجا می ره. به زبون خودم گفتم دارم می رم بشاشم و با خودم گفتم حقا که زبون خودم شکر است. باز گفت چش شد این چرا داره می ره. گفتم پرایوسی می خوام چند لحظه پلیز! و لنگون لنگون رفتم پشت یه سنگی و دامنه رو دادم بالا و نشستم. ماه تو آسمون بود. بالای کوه ها. خودم رو حسابی سبک کردم و برگشتم. از رو یه پلی گذشتیم و رفتیم طرف صخره ها. از بین خارها رد شدیم و رسیدیم دم یه سنگی که چشمه هه هم اونجا بود. گفت ایناها! این هم از چشمه هه! بعدم نشستیم. هایکو شروع کرد که آره ما نسل اندر نسل می اومدیم دم این چشمه هه همینجوری می نشستیم و  اینجا برای من یعنی خیلی چیزها. ما هم سر تکون دادیم که پس بگو! بعد سکوت شد و موندیم چی کار کنیم چی کار نکنیم. زدیم زیر آواز. گفت چی می خونید؟ گفتیم یه ترانه ای یه در باب آزادی. هایکو گفت ما از بین خواننده های شما اندی رو خیلی دوست داریم. گفتیم این که خوندیم مال اندی نبود. گفت اما ما اندی رو خیلی دوست داریم. آرارت یه هو بلند شد. بطری اش هم دستش. سینه اش رو داد جلو و زد زیر آواز. یه چیزی شبیه مارش نظامی. گفتیم چی می خونه این؟ گفت یه سرودیه مال سال 92 موقع جنگ با آذربایجان. آرارات ساکت که شد ما باز زدیم زیر آواز... گفتن خیله خوب بریم دیگه. ما هم گفتیم باشه بریم و دیگه نخوندیم. قبل از این که راه بیفتیم باز رفتم یه وری داد زدم که پرایوسی می خواهم چند لحظه. پریدم پشت یه بوته ای و دامنم رو زدم بالا. نشستم دستم رو گذاشتم زیر چونم و به صدای جیرجیرک ها و آب گوش دادم. ماه کامل نبود. اما نه مثل ماه تهران که وقتی کامل نیست شبیه قرص استامینوفنی می شود که آب به خوردش رفته. نه. ماهش کامل نبود. شبیه هیچ چیز دیگه ای هم نبود.

   

نظرات 2 + ارسال نظر
painkiller دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:05 ب.ظ

اسم واقعآ قشنگی داره...

سارا سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:38 ب.ظ

انگار داشتی حرف می زدی الان.
انگار نه انگار که من خودم داشتم می خوندم اینو.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد