یه وقتی بود که روی اون تخت با نرده های سفید افتاده بودم و همینجور صدای نعش کش بود که از خیابون می اومد و من دلتنگ هیچ کس نبودم... لابد چشم و دماغ و دهنم نداشتم. درست یادم نیست که... یه میز کوچیکی بود و دو تا صندلی لهستانی پوسیده و یه زیرسیگاری کثیف. آفتاب هم تیز از پنجره می زد تو. تخت بغلی هم جیر جیر می کرد گاهی که سین غلت می زد. بعدش هم که رفتیم و ارس رو رد کردیم، رفتیم یه شهر دور افتاده. تو یه هتل قدیمی پر از اتاق. سگ پر نمی زد، فقط ما بودیم و یه خانوم میان سال تپل زبون نفهم که از یه در نامعلوم سر و کله اش پیدا می شد و کلید اتاق رو می داد و پولش رو می گرفت و باز تو سوراخ سمبه هاش گم و گور می شد. از پنجره ی راهروهاش ساختمون های شبیه به هم چسبیده به هم قدیمی پیدا بود. یه زاغه ای هم اون جلو بود که یه ماشین خرابه رو سقفش کجکی جا خوش کرده بود... کوه ها هم که بودن تا دلت بخواد. بقیه باشه واسه بعد. هیچ چی نشده خوابت داره می بره. یادم بنداز از نینو برات تعریف کنم. از جنگ سال 92 با آذربایجان. از چشمه هه. از بند رخت ها...




نظرات 2 + ارسال نظر
سارا جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:08 ق.ظ

از بند رخت ها بگی خوشحال میشیم. الان هم بیداریم!

painkiller جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:08 ق.ظ

حظ کردم بچه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد