هی داد می زد و نمی فهمیدیم چه می گوید. آن یکی رفت و من ماندم. دراز به دراز افتاده بودم و گوش می دادم و مرد هی داد می زد که مگر چه کرده است؟ مگر او چه کرده است؟ خدایا، مگر او چه کرده است... آن یکی هم رفته بود و این اولین شب بود. چشم برهم نگذاشتم تا هوا روشن شد و فریاد خاموش. آن یکی هم که رفته بود.
معمولآ وقتی آدما داد میزنن و کسی نمیفهمه چی میگن دارن یه چیز مهمی میگن. تجربه ثابت کرده.