-
Bir Acayip Adam
شنبه 11 دیماه سال 1395 18:51
«بله او آدم عجیبی بود. جان من بود، وجود من بود. تمام آن روز ها کنار هم راه رفتیم و به سختی سخن گفتیم. تنها گریه کردیم.» حالا دیگر از خیال جیغ مرغان دریایی و بوق ممتد کشتی ها و زندان های دوردست آمده ای بیرون. و داستان آن شهر را برای هزارمین بار رها کرده ای. شهر کودتا و عشق و سرخوردگی و افسوس... افسوس! کاش کسی بود که می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 آبانماه سال 1395 21:29
هیولایی در من بیدار شده است که رام نمی شود. هیولایی که هر روز تکه ای از بدنم را به دندان می کشد. و چقدر مغز لزجم را دوست دارد. هر روز صبح زبان می کشد بر مغزم با آن زبان زبرش. هیولای مرگ، ترس، به اوج نرسیدن، هیولای ندانم کار و بی دست و پا.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1395 00:26
این جا می نویسم که یادم بماند: رها کردم، چون نفسم بند آمده بود. رها کردم، چون راه گلویم بسته بود. و درست در آستانه خفگی بود که تصمیم گرفتم رها کنم. یادت بماند. یادت بماند. یادم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 شهریورماه سال 1395 23:12
امروز رفتم چند تا وسیله ی جا مانده را از خانه بردارم. خانه لخت و بی دفاع زیر نور آفتاب که تیز از پنجره ها می تابید. خالی. خانه ای که پنج سال آن همه آشوب و توفان و سرگشتگی را چپانده بودیم توش. حالا چه خالی... چه خالی و غمبار. می نشینم روی پارکت، پاهایم را دراز می کنم و سیگاری می گیرانم بی آن که هراس سر رسیدن کسی را...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 شهریورماه سال 1395 23:16
خاله ها و دخترخاله ها و دختردایی ها هر روز این جایند. با هم ترشی درست می کنند. سبزی خورد می کنند و اشک هایشان را می ریزند توی دیگ آش.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 خردادماه سال 1395 13:35
آسمان سراسر سفید. دریا سیاه و لغزان. نشسته بودیم روی پله ها و دریا زیر پاهایمان سیاه سیاه. تارانتابابو می خواند. و بطری پشت بطری. ههی تارانتابابو ههی ههی... می دانستی نام دیگر من اژید است؟ آسمان سراسر سیاه و معلق، دریا سرخ سرخ. نام دیگر من نرگس است.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 خردادماه سال 1393 01:08
خوابم عمیق بود. فقط گاهی از سرمای دم صبح به خود می پیچیدم. کم کم از سرما و صدای عوعوی سگ ها که روی زمین های یخ زده جولان می دادند از خواب بیدار شدم. چشمانم را یکباره گشودم. فقط می دیدم. هیچ درکی از اطراف نداشتم. نه بیگانه بود نه آشنا. انگار انتظار داشتم جای دیگری از خواب بپرم و حالا نمی فهمیدم کجا هستم. دست سنگین...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1393 16:02
چشم هایم را می بندم و شب می شود.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1393 01:11
آن شب یک بار کامیون شن روی ام خالی کردند. درست پس از قورت دادن اولین لقمه. در خود خمیدم. لب هایم به سنگینی گوی های سربی بود. اشک آرام از گوشه چشمانم راه گرفت. میل به بیرون جهیدن از خود بدنم را بی حس کرد. لب هایم خشک و نیمه جان به حال فریادی خاموش از هم باز شد. فریاد تکه تکه از دهانم بیرون جست. آن شب اشیا از مرز خود...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 اسفندماه سال 1392 20:31
شبح آن گونه نبود که فکرش را می کردی. پیرمردی لگوری بود. نیمی از صورتش هم نسوخته بود. صورتک هم نداشت. صدایش خش دار، چشم هایش خاکستری کمرنگ و خاکستری در سفیدی چشم هایش محو و موهایش چرب و آشفته. شاید هم نه آن قدر پیر که گفتم. اما شبح آن چیزی نبود که خیالش را می کردی. هر شب در زیرشیروانی کل و کثیف اپرا مهمانی بود. پیکر ها...
-
Tabla rosa
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 00:15
خیابان های رخوتناک زیر نور زرد چراغ های نیمه شب. مگر افتادن برگی، صدای جاروی رفتگران خیابانگرد یا ناله های شهوتناک گربه ای بر می آشفت خیالش را. راه می رفتند. سر فرو افتاده و دست در جیب و خموده. سینه یکی خس خس می کرد. دیگری هق هق فروخفته ای در گلو امانش را می برید. از گوشه خیابان در امتداد شمشادها ترس خورده قدم برمی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 شهریورماه سال 1392 13:34
نمی دانم کدام جهنم دره ای بود. یک شهر دورافتاده اروپایی. ه. هم آمد آنجا دیدن ما. خیلی از دیدن هم تعجب نکردیم بعد از این همه سال. من در فکر این بودم که بیرون چند بطری زهرماری ارزان پیدا کنم. دو تا تی شرت هم بیشتر نداشتم برای کل سفر. حمام هم باید می رفتم. معذب بودم. اظطراب داشتم. به محیط عادت نمی کردم. به آن تاریکی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 تیرماه سال 1392 00:00
انگار دارم گمش می کنم. یا شاید مدتی است گمش کرده ام. بیچاره او. بیچاره من.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 تیرماه سال 1392 10:19
خیال رستگاری با بالهای مومی در آن گرماگرم نیم روز خرداد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1392 13:19
هست شب...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 اردیبهشتماه سال 1392 22:00
سه روز است آ. را بردند بیمارستان و من فقط یکبار دیدمش. رنگ پریده و بی رمق بود. لباس بیمارستان به تنش زار می زد. موهای قرمزش آشفته دورش ریخته بود. بی خیال روسری شده بود و کسی هم بهش گیر نمی داد. سنش از همیشه کمتر می زد. انگار که پانزده سالش باشد. مسیر اتاق تا دستشویی را نیم ساعت طول کشید برود. به هیچ چی بند نبود. بعد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1392 00:03
انگار هیچ حرفی برای گفتن ندارم. فکر های هرزه ی موذی. همه اش همین. زندگی مثل دندانی است که به عصب رسیده باشد و دردش آدم را دیوانه کند اما باز هم با دندان های دیگرت فشارش بدهی از حرص و درد صورت ات را از شکل بیندازد، حواست را پریشان کند، خیالت را هذیان زده و تب آلود... این درد، این درد اعتیاد آور لعنتی!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1392 12:32
یبوست
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1392 13:09
همیشه اینطور شروع می کنم که امروز فلان روز است و فلان شد یا نشد یا از خیر فلان کار گذشتم یا نتوانستم دیگر جلوی خودم را بگیرم شد آن چه نباید می شد و قص علی هذا. از قضا امروز سیزدهم است. کانون خانواده حرارتش روز افزون است و من به قول سین از پوچی در حال زوالم. بله خوانندگان ناموجودم امروز سیزدهم است و من سیزده روز است...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 00:43
پسرک به حال خودش نیست. لابد او سایه ی سیاه عقاب است بر زمینه ی گرگ و میش آسمان که دور می شود پرسه زنان. من هم درخت غارم، خشکیده بر پای صخره های سترگ ملال آور. لابد آن یکی دیگری بود و من هیچ نبودم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1391 11:41
در این جا بازارف ِ نیهیلیست دارد برای آخرین بار از آرکادی، آن «بچه اعیان لیبرال»، دوست و شاگردش، خداحافظی کند. آرکادی به زودی با کاتیا ازدواج خواهد کرد: ... چه فایده که خود را گول بزنیم، ما برای همیشه خداحافظی می کنیم و تو هم خود این را احساس می کنی. تو رفتار عاقلانه ای کردی. تو برای زندگی تلخ و بی نمک، یعنی زندگانی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1391 11:26
در این جا بازارف ِ نیهیلیست دارد برای آخرین بار از آرکادی، آن «بچه اعیان لیبرال»، دوست و شاگردش، خداحافظی کند. آرکادی به زودی با کاتیا ازدواج خواهد کرد: ... چه فایده که خود را گول بزنیم، ما برای همیشه خداحافظی می کنیم و تو هم خود این را احساس می کنی. تو رفتار عاقلانه ای کردی. تو برای زندگی تلخ و بی نمک، یعنی زندگانی...
-
این آسمان غم زده غرق ستاره هاست*
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 12:31
می گویم، چه شد رفتی؟ پی ساختمان می گشت هنوز. یک ساعت بعد پیغام می دهد برای پول نبود. لبخند. مبهوت ام. می خواهم تمام شهر را بالا بیاورم. می خواهم تمام پنج سال دانشگاه و دو سال آینده و یک ترم سین را یک جا بالا بیاورم. می خواهم تمام گذشته و آینده، بیست و سه سال و سی سال و پنجاه سال و یک قرن را بالا بیاورم. سیاه است...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 20:58
به خودم می گویم چقدر موجود بی امنیتی هستم و نزدیک است بزنم زیر گریه. دیگریِ عاقلم اما می گوید نه، تو دنیا را فتح خواهی کرد، کرده ای، همین امشب حتی. آن دیگریِ سر در ابرهایم می گوید بوسه ی بی پایان می خواهد اما نمی داند از لبان چه کسی، آغوش می خواهد اما یادش نمی آید آغوش که... به خودم می گویم سیرم از همه کس و یادم نمی...
-
anti-catharsis
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 20:23
یکی از دلایلی که در این مدت کم فیلم دیده ام یا داستانی خوانده ام، ترس از کوچکترین احساس همذات پنداری با موقعیت و شخصیت هاست. یک همذات پنداری تخریب گر. تهدید کننده حتی. مانده ام پس کجاست آن کاتارسیس لعنتی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 04:03
دیروز جنون را در منخرین ام احساس می کردم. اضطرابی لجام گسیخته نفسم را بند آورده بود. اتاق شش متری را صد بار گز کردم. شب دو ساعت جان کندم تا دست آخر پلک هایم روی هم افتاد. ساعتی بعد. حالا باز بیدارم که درس بخوانم انگار. هنوز اما چیزی راه گلویم را سد کرده است. حیوانی وحشی درونم به زنجیر کشیده ام. بوی جنون می دهند این...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 13:44
زمان هیچ پرتگاهی ندارد
-
به خانه برمی گردیم...
سهشنبه 5 دیماه سال 1391 23:24
بله، همینطور که می گذرد آدمی یاد می گیرد زندگی اش تابعی نباشد از یک سری متغیر های غیرخودی و بیرونی و این فضای حیوانی لش گونه را کنار می گذارد. بله، حالا آدمی تنها به کمی زمان احتیاج دارد تا این بی قراری حیوانی هم کمرنگ و محو شود و بعد با خیال راحت شیرجه بزند در گه مطبوع همیشگی. آه که این گه با همه ی تعفن اش دلپذیرترین...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1391 00:49
به یاد می آوری صدای زن را؟ سپیده دمی را که چهره ی همزادت را پشت شیشه ی اتوبوسی دیدی که یک بار برای همیشه از میدان خواب آلود، که یک بار برای همیشه از کنار عابران پیاده ی منگ، که یک بار برای همیشه گذشت؟ به یاد می آوری قدم های سبک دخترک را، سیاهی شالش را که کشیده می شد روی برف دست نخورده؟ به یاد می آوری خلا صبحگاهی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 آذرماه سال 1391 22:13
آدم برفی عزیز، این دانه های برف زیر سوی چراغ از آن شماست. به شما گفته بودم. این ها از کرامات ماست.