«بله او آدم عجیبی بود. جان من بود، وجود من بود. تمام آن روز ها کنار هم راه رفتیم و به سختی سخن گفتیم. تنها گریه کردیم.» حالا دیگر از خیال جیغ مرغان دریایی و بوق ممتد کشتی ها و زندان های دوردست آمده ای بیرون. و داستان آن شهر را برای هزارمین بار رها کرده ای. شهر کودتا و عشق و سرخوردگی و افسوس... افسوس!
کاش کسی بود که می توانستم به او بگویم نگاه کن! به سوسوی زرد چراغ های خیابان پشت سیم های خاردار که آسمان کبود غروب را زخم کرده، نگاه کن ! به او بگویم گوش کن! صدای سکوت می آید... می شنوی؟ چشم هایت را ببند، گوش کن...