-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 19:31
یکی نیست بگه دخترجون تو رو چه حسابی ورمی داری به یه داف دلداری می دی؟ نه واقعا؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 اسفندماه سال 1389 22:40
گداهای محمودیه ....یادم باشه درموردشون بنویسم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 23:20
باز هم عید می آد که دهن آدم رو پر کنه از هوای خالی یه جوری که آدم دیگه نفسش در نیاد. این ذهن پدرسگ من هم که یه جا آروم نمی گیره. پدرسگ. باید بنویسم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 اسفندماه سال 1389 23:45
گاهی فکر می کنم "حق" چیز عجیبی است. کافی است یه ذره عضله های صورتت را تکان دهی و لحنت را عوض کنی آن وقت حق با توست هر گهی که می خوای باشی. بچه گانه است ولی فکر می کنم مسخره است گاهی. همه چیز یه جور بازی زبانی یه و گاهی تنها چیزی که واقعیت داره تصویر این شهر مصیبت زده است از پشت پنجره ی یک ماشین نکبت زده.
-
حرف نزن
شنبه 9 بهمنماه سال 1389 00:04
تا یارو خودش در نیومد بگه فلان من نفهمیدم که ای بابا راس می گه فلان! بس که من فقط می خواستم گوشت و پوست و استخون ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 دیماه سال 1389 22:34
چی می جوره تو هوا؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 دیماه سال 1389 21:51
انتر!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 23:41
و من به دیوار نگاه کردم٬ نگاه کردم٬ نگاه کردم٬ نگاه کردم٬ نگاه کردم٬ نگاه کردم٬ نگاه کردم... و خیالم راحت بود. خدا این لحظات را از سر ما کم نکند.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 دیماه سال 1389 14:33
بدنش پر از لکه های قرمز شده. صورتش درد می کند. مثل نقاشی های بیکن.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 23:48
خواب دیدم. خانهای عجیب در جایی عجیب . زمینی بایر. پر از سیمان و شن شاید. خانه ای با پرده های توری قرمز و صندوقچهها و آفتاب ملایمی که تو می زد و من (؟) بین این اتاق های تودرتو گم شده بودم. دنبال چیزی بودم شاید. خواستم یادم بماند در خواب و بیداری. نماند. یادم رفت.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 02:43
گمونم بی خوابی زده به سرم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 آبانماه سال 1389 23:40
- فکر کردن یعنی خودارضاییِ؛ خونه، خوابیدن، خواب دیدن، راه رفتن، فکر کردن یعنی خودارضایی. زندگی گاهی فقط یک خودارضایی بزرگ هست با اون همه فکرهای اطمینان بخش الکی (1) - این جا مکان امن و خلوتی به نظر نمی آد. همین لعنتی رو می گم که دارم توش می نویسم. اصلا اصلا. هنوز هیچی نشده کنتورش اومده رو 680 تا. خوب آدم می ترسه که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 آبانماه سال 1389 19:56
دوست ندارم همینجور پرسه بزنم تا ساعت ۸ یا ۸.۵ بشه. از وقت تلف کردن بدم می آد. کلاً!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 آبانماه سال 1389 10:07
بوم بارا بوم بارا بوم بام بام... شاید این شروع یک پروژه باشد. الان در دانشگاه هستم و به آن مرد مرده فکر می کنم. پایان پیام نقطه
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 آبانماه سال 1389 20:01
موجود نیست؟